باید سرنوشت خود را خود رقم بزنی خود، و نه کس دیگر چه کسی می تواند چنین کند؟ چگونه؟ به دنیا آمده ای! همچو یک بذر زاده شده ای می تولنی همان بذر بمانی و بمیری اما میتوانی گل باشی و بشکفی میتوانی، درخت باشی و ببالی! این چند خط رو ممکنه که همه ی شما بار ها و بار ها شنیده باشید دلیل بیان کردن این چند خط برای این بود که شاید تلنگری بشه برای ما ها به خصوص برای کسایی که امروز تولدشونه و از همه مهم تر تلنگری برای خودم! 30/6/1373 روزی بود که متولد شدم و چشمام رو به دنیا باز کردم. از اون روز به بعد با کمک پدر مادرم تونستم یه آدم خوشبخت باشم خوشبخت بودن از نظر شما چه طوری معنی میشه نمیدونم یعنی چی ؟! از نظر من خوشبخت بودن یعنی : داشتن همین پدر و مادری که توی تک تک لحظه های زندگی منو تنها نذاشتن داشتن برادرم داشتن بدن سالم داشتن کسایی رو که هنوز روز تولدم یادشون نرفته و اینکه میتونم هر وقت تنها شدم بگم خدایی دارم که هیچ وقت تنهام نمیذاره . و خیلی چیز ها ی دیگه.... و میخوام از همه ی کسایی که 16 سال اذیتشون کردم عذر خواهی کنم. و بگم که منو ببخشند.... و یه تبریک برای کسایی که 30/6 /.... تولدشونه چه لطیف است جشن آغازی دوباره و چه زیباست ، رسیدن دوباره به روز زیبایی آغاز تنفس... و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدایی بودن! و چه اندازه شیرین است امروز روز میلاد... روز تو! روزی که تو آغاز شدی ! تولدت مبارک مرد ماهیگیر طعمه هایش را به دریا ریخت شادمان برگرشت در میان تور خالی مرگ تنها دست و پا میزد نشسته روی دیوار گرفته یک قفس به منقار دلم را ورق می زنم به دنبال نامی که گم شد در اوراق زرد و پراکنده این کتاب قدیمی به دنبال نامی که من .... -من شعر هایم که من هست و من نیست- به دنبال نامی که تو ... -توی آشنا-ناشناس تمام غزل ها - به دنبال نامی که او ... به دنبال اویی که کو ((قیصر امین پور)) خسته ، شکسته ، دل بسته من هستم ، من هستم ، من هستم از این فریاد ، تا آن فریاد ،سکوتی نشسته است لب بسته در دره های سکوت سر گردانم من میدانم،من میدانم،من میدانم جنبش شاخه ای از جنگلی خبر میدهد در خاموشی نشسته ام خسته ام در هم شکسته ام من دلبسته ام خداوندا نگذار از تو فقط نامت را بدانم و نگذار که از تو تنها مشق کردن اسمت را به یاد داشته باشم،همواره در من جاری باش،همانگونه که خون در رگهایم جاری است، خداوندا از تو میخواهم که هرگز در بیابان هولناک زندگی،تنها و بی یاور رهایم نسازی از تو میخواهم که در کوره راه پر پیچ و خم زندگی تنهایم نگردانی که همواره محتاج وجودت میباشم..... .......آمین........ پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد
پرنده
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |