سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوندنی ها

 

زندگی زیباست زشتی ‌های آن تقصیر ماست

در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست

زندگی آب روانی است روان می‌گذرد..........

آنچه تقدیر من و توست همان می ‌گذرد

 


نوشته شده در یکشنبه 89/6/14ساعت 1:57 عصر توسط rojhin نظرات ( ) |

ظهر بود و کلاسم تازه تموم شده بود .تصمیم گرفتم طبق عادت همیشگی که وقتی تو خیابون تنها راه میرم با سنگ فرشا بازی میکنم  از کلاس تا خونه همین کار رو بکنم .

ابن کار رو کردم رکورد دفعه ی پیشم رو هم شکستم اما ....

وسطا ی راه بودم . دیگه چیزی نمونده بود که به خونه برسم که بوی قرمه سبزی به مشامم رسید.

رسید و چه رسیدنی !که دست از پا ی خودم نمی شناختم !

تو دلم گفتم که کاشکی مامان واسه نهار قرمه سبزی درست کرده باشه و منم تا میتونم بخورم .

همین لحظه دختر کوچولویی که از کنارم رد شد و به مادرش گفت :

-مامانی کی میتونم یه چیزی بخولم ؟

و مامانش در جواب گفت :دخترم شما هر وقت که گرسنت شد میتونی بخوری.چون برای شما کله گنجیشکیه.

اینو که شنیدم تازه یادم اومد که ماه رمضونه و منم روزم .

اما چرا وقت ظهر از اون خونه بوی قرمه سبزی می اومد................

من چه میدونم حتما........

حالا که روزه هم بودم دلم داشت قرنج قرونج میرفت .با همین فکر کی افطار میشه که من یه دل سیر بخورم .فکر بازیگوش من رفت یه جایی گه گفتین کجا ؟!؟

میگم الان ...

فکرم از روی همون سگ فرشا برگشت و رفت در همون خونه که... .وبا دو تا چشم که به اون دراخیره شده بود برخورد کرد. با دو تا دست برخورد کرد که از کار زیاد خشک و سیاه شده بود .دو تا پای کوچولو رو دید که از بس که دنبال این و اون دویده بود دیگه نا ی قدم برداشتن نداشت.

شاید فهمیدید که اون کی بود!

پسرک آدامس فروش آره درسته خودش بود. اون طوری به در خیره شده بود که فکر میکردی مجسمه ست .

شاید میتونستیم یکم از احوال منو مساوی با احوال اون بدونیم .اما نه حال من با اون فرق داشت خیلی هم فرق داشت .من فقط گرسنگی رو تحمل میکردم و بس.اونم  واسه 17 ساعت .اما اون... .ولی میتونم حدس بزنم تو دلش چی میگذ شت و چرا اون طوری با اون چشمای منتظر به در خیره شده بود .

شما چی! میتونید حدس بزنید؟!!!؟

اون منتظر بود تا صاحب اون خونه واسش یه خرده از اون غذا بیاره .و اما تو دلش چی میگذشت؟ اون آرزو میکرد که کاشکی مادرش هم میتونست براشون قرمه سبزی درست کنه .کاشکی واسه یه بارم که شده وقتی که غذا میخوره مادرش کمتر بگه:((چه خبره جلوی اون شکمتو بگیری بد نیست ها مثل اینکه 7 نفر دیگه هم باید سیر بشن ها)).

یا این که پدرش به یه کوکوی ساده ی بی رنگ و رو میگفت: ((ضیافت)).وادامه میداد که ((آدم میتونه با نون هم سیر بشه. کم بریز به پاش کنین.))

چی میشه گفت ؟ ...هیچی ...هر کی میتونه بگه و ادامه بده.واسه خودش واسه من واسه بقیه من قول میدم که هر کی تونست ادامه بده .مطلبشو بزارم تو وبلاگ.

اما من تصمیم گرفتم از هر مقدار پولی که به دستم رسید 10/3 اونو بدم به....

شما هم میتونید این کار رو کنید .به خدا خیلی خوب میشه هم دل اونا رو شاد میکنید هم یه احساس آرامش بهتون دست میده.

 

شاید در آخر از زبون اون پسر کوچولو و امثال اون بگم:

 

                   ((امید ما به دست های بخشنده ی شماست))


نوشته شده در یکشنبه 89/6/14ساعت 1:56 عصر توسط rojhin نظرات ( ) |

آنکه می‌خواهد روزی پریدن آموزد، نخست می‌باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالارفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی‌کنند.
آینده از آن کسانی است که به استقبالش می روند . فردریش نیچه
 
برداشته شده از وبلاگ سیوان


نوشته شده در جمعه 89/6/5ساعت 8:40 عصر توسط rojhin نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت