سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوندنی ها

چقدر عجیبه ...!         
 
-چقدر عجیبه که یک ساعت عبادت به درگاه الهی ،دیر و طاقت فرسا می گذره ،ولی 60 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره !
 
-چقدر عجیبه که 100 تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه ، اما وقتی که با همون پول به خرید می رویم ،کم به چشم می آید

-چقدر عجیبه که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر می اد ،اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می گذره !

-چقدر عجیبه که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم ،هر چی فکر می کنیم ،چیزی به فکرمون نمی اد تا بگیم ،اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم !

-چقدر عجیبه که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمان به وقت اضافی می کشه ،لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمان نمی گنجیم اما وقتی که مراسم دعا و خطابه و نیایش طولانی می شه ،شکایت می کنیم و آزرده خاطرمی شویم !

-چقدر عجیبه که خوندن یک صفحه یا بخشی از قرآن سختة ،ام ن 100صفحه از پر فروشترین کتاب رمان دنیا اسونه !

-چقدر عجیبه که سعی می کنیم ردیف جلوی صندلی های یک کنسرت با مسابقه رو ،رزرو کنیم ،اما به آخرین صف های نماز جماعت تمایل داریم !

 -چقدر عجیبه برای عبادت و کارهای مذهبی ،هیچ وقت زمان کافی در برنامه رومزه خود پیدا نمی کنیم ،اما بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تو اخرین لحظه هم که شده انجام بدیم !

-چقدر عجیبه که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می کنیم ،اما سخنان خداوند در قرآن رو به سختی باور می کنیم !

-چقدر عجیبه که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنن یا کاری در راه خدا انجام بدن ،به بهشت برن !

-چقدر عجیبه که وقتی
جوکی رو از طریق پیام کوتاه یا ایمیل به دیگران ارسال می کنید ،به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته شود ،همه جا را فرا می گیرد ،اما وقتی که سخن و پیام الهی رو می شنوید دو برابر در مورد گفتن اون فکر می کنید !

خنده داره این طور نیست !؟ دارید می خندید ؟دارید فکر می کنید ؟ نه ،تاسف آوره


نوشته شده در سه شنبه 89/5/19ساعت 3:45 عصر توسط rojhin نظرات ( ) |

سلام خاله جون خاله ی مهربونم .کجایی؟ دیگه سری به ما نمیزنی؟میدونی دلم چقدر تنگ شده برات؟میدونی چنوقته همدیگرو محکم بقل نکردیم ؟میدونی چند وقته بوست نکردم ؟میدونی چند ساله که برام کادو تولد نخریدی ؟ چنوقت میشه که باهم نرفتیم پارک؟ اره خیلی وقته!!!خاله جون اون جایی که هستی قشنگه؟مردمش چه طورین؟مهربونن مثل خودت یا نه بد اخلاق و عبوس؟چرا برام نامه نمی نویسی؟چرا از خودت خبری بهم نمیدی ؟همه دلتنگت شدیم ؟میدونی آخرین خداحافظی من با تو کی بود ؟
اما من یادمه میخوای واست بگم ؟؟؟؟؟
اون روز عصر تازه از خواب بیدار شده بودم .چشمام هنوز خواب بود که صدای مامانم که وقتی گریه میکنه یا ناراحته تغییر میکنه به گوشم رسید:(دخترم  روژین خانوم  بلند شو  تنبل خانوم ).با این که خیلی سعی میکرد که من اشکاشو نبینمو با یه لحنی که من فکر نکنم که ناراحته بهم نزدیک شد.منم کم کم چشمامو باز کردم تا به مامانم نشون بدم که تنبل خانوم نیستم . با نگاه شیطنت آمیزی به چشماش خیره شدم و متوجه اشکاش که مثل شبنم نزدیک چشماش و رو گونه هاش نشسته بود شدم. منو رو پاهاش نشوند .
گفتم :(مامانی گریه کردی ؟) دستی به موهام کشید و گفت : (نه دخترم منم عین تو تازه از خواب بیدار شدم  آب زدم به صورتم. شما هم بلند شو و یه آبی به صورتت بزن تا منم برم حاظر بشم.)در حالی که داشتم می رفتم صورتمو بشورم گفتم:(مامان کجا میخوای

بری؟ منم باهات میام)
مادرم که هر لحظه صداش غمی که توی دلش بود رو بیشتر نشون میداد گفت :(میرم خونه ی مادربزرگ .شما هم خونه بمونی بهتره هوا گرمه .عصری که بابا اومد با اون بیا) و اضافه کرد:(راستی روژین! خاله جون زنگ زد که ازت خداحافظی کنه اما شما خواب بودی گفت که من بوست کنم و ازت خدا حافظی کنم .)
منم خندیدم و گفتم خاله!!!! اون که همیشه با برنامه ریزی کارهاشو انجام میداد یهو چی شد که...!تازه اون که توی بیما......و حرفمو قطع  کردم و در حالی که گریه میکردم گفتم :(حالا کجا رفت؟! ) مامانم دست پاچه شده بود که چی بگه. من من کرد و گفت:(دخترم چرا گریه میکنی ؟خب رفته اما مطمءن باش زود برمیگرده.).و اضافه کرد(راستشو بخوای به منم نگفت .مثل اینکه خیلی عجله داشت) این رو در حالی گفت که ادامه داد (مادر جون منم عجله دارم برم دیگه )و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه خداحافظی کرد و رفت.
منم عروسکم رو که خالم واسم خریده بود بقل کردمو یه گوشه نشستم و گریه کردم.

دو یا سه ساعتی گذشته بود که پدرم از سر کار اومد و بلند بلند منو صدا میکرد انگار که از نبود مادرم توی خونه خبر داشت!همین طوری که منو صدا میکرد و هر لحظه صداش نزدیک تر و نزدیک تر میشد گفت:(روژین -موش خرما -کجا قایم شدی ؟الان پیدات میکنم)

 صدای بابام هم با روزای دیگه فرق میکرد. یه جور دیگه بود از خستگی کار نبود از ..........
تو فکر بودم و گریه میکردم که پدرم پاهامو محکم گرفت و از زیر تخت که مخفیگاه همیشگیم بود بیرون کشید . 
و گفت :( پس اینجا قایم شده بودی! اره ؟ای ناقلا !)با اینکه میدونست که من بیشتر اوقات اونجا قایم میشم اما هر بار که میومد پیدام کنه تظاهر به ندونستن میکرد .و بعدش با قه قه خنده ی من روبه رو میشد.
اینبار چون خنده ی منو ندید منو قل قلک می داد. وقتی سرم رو بالا آوردم متوجه ی اشکام شد. دستمالی از جیبش در آورد و اشکام که همین جوری چشمام پایین می اومد و دیگه قطرات آخرش بود رو از رو گونه هام پاک کرد .

نمیدونست چی بگه نمی دونست به یه دختر کوچولو چطوری رفتن یه خاله ی مهربون بهتر بگم یه دوست مهربون رو بفهمونه!

چند لحظه همین طوری به چشمام خیره شد و بعد گفت : (روژین جان برو لباس بپوش تا بریم خونه ی عمه ) خونه ی عمم دو طبقه بود طبقه ی بالا خودشون بودن و پایین مهدکودکی که عمم مدیرش بود.

پدرم میدونست که من اون جا رو خیلی دوست دارم و هر وقت که اونجام تموم حواسم به اونجاست نه جای دیگه! و هیچوقت با رفتن به اونجا مخالفت نمیکنم. اما این دفعه گفتم : (مگه مامان بهت تلفن نکرد؟) مادرم بهش تلفن کرده بود اما چون جوابی برای سوال های بعد از این سوال رو نداشت.گفت: (نه.مگه چیزی شده) بعد برای اینکه منو متوجه اطلاع داشتن خودش از ماجرا ها نکنه اضافه کرد: (مادرت مگه نرفته خرید؟)گفتم :(نه.رفته خونه ی مادر بزرگ و گفته که ما هم بریم اونجا!!) پدرم منو قانع کرد که بریم خونه ی عمه هر چند که من راضی نبودم و میخواستم از ماجرا اطلاع پیدا کنم ولی نهایتا رفتم.اما همه ی فکرم به خونه ی مادر بزرگ و خالم بود.

خلاصه من تا فردا ی اون روز اونجا بود م و از همه چی بی خبر !

 ماه بعد مهر ماه می شد.من به مدرسه رفتم و کلاس اول دبستان تازه خوندن نوشتن رو ب=یاد میگرفتم که توی همون ماه بود که مامانم منو حاضر میکرد برای رفتن به سر خاک خاله اما من نمیدونستم که داریم میریم اونجا فقط میدونستم که میخوایم بریم سر خاک .اونجا که رفتیم من از اونجایی که بچه ی شیطونی بودم شروع کرده بودم به پریدن از روی قبر ها و صدای قه قه من با صدای ناله و گریه ی مادرم در هم پیچیده بود .و هیچوقت اون صدا ها رو یادم نمیره !

مادرم با خواهر بزرگ ترش داشتن وسایل ها رو جمع میکردن که بریم منم از فرط خستگی اومدم و نشستم روبه روی قبر خالم مثل وقتی که میرفتیم خونه ی مادر بزرگ و من از خستگی بعد از بازی می پریدم بغل خالم و اون مثل یه شارژر منو شارژ میکرد و من دوباره بلند می شدم به بازی کردن. این بار دیگه خاله نبود که منو شارژ کنه ! اینبار خوندن حروف اسم خالم بود که با صدا ی بلند و کشیدن انگشتام روی حروف اون منو شارژ میکرد انگار که میخواستم با کشیدن محکم انگشتام روی اون حروف   اسم خالم رو از روی قبرش پاک کنم من نتونستم اسم اون رو بخونم اما یک یا دوحرف رو تونستم و وقتی به مادرم گفتم مادرم لبخندی زد که شادی وغم هر دو درون اون موج میزد.

من که داشتم حروف الفبا رو تازه یاد میگرفتم و خوندن هر چیز جذابیتی داشت که هیج وقت نمیشه اونو فراموش کرد .و این هم برای مادرم جذاب بود.بهم گفت آفرین وبعد سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه.

این رفتن ها به سر خاک خالم ادامه داشت تا اینکه من از خوندن و نوشتن بیشتر فهمیدم و تونستم اسم خالم رو از روی اون سنگ بخونم و اون روزی که اسمشو خوندم اشک تو چشمام حلقه زد و عین یه رود جاری شد .خودمو انداخته بودم روی سنگ قبر خالم و تا اونجایی که می تونستم گریه کردم .تازه فهمیدم چرا مامانم برای سوال من که گفتم :حالا کجا رفته؟ هیچ جوابی نداشت.چون اون دست خداست .

اما من مطمءن هستم که میره بهشت .چون خالم یه فرشته بود که بال هاشو از ما قایم کرده بود اما خیلی زود بال های سفیدشو باز کرد و بال زد و رفت .اون مثل یه ماهی بود که الان تنگش(اتاقش) خالی از اون و محبت ها ی اونه.

اما هر وقت که میرم خونه ی مادر بزرگم با چهره ها ی معصومش که به دیوار اتاقش آویزونه روبه رو میشم بعد هم برای مدتی بهش خیره میشم. هنوز هم مثل وقتی که خودش بود و همه ی نوه ها رو دوره خودش جمع میکرد و ما رو میخندوند .ما نوه ها رو دوره خودش جمع میکنه اما اینبار بدون خودش و با دو تا از نوه هایی که اونا رو هیچ وقت ندید اما اونا خاله رو خیلی دوست دارند اگه بیشتر از ما دوست نداشته باشند کمتر هم ندارند و فقط با اتاقش این کار رو میکنه اتاقش هنوز همونجوری و دست نخوردست و بوی عطرش هنوز توی اتاق هست.

هیچ وقت یادم نمیره که اون شیمی درمانی کرده بود و موهای سرش ریخته بود و ما بچه ها رو که هیچ درکی از سرطان و شیمی درمانی نداشتیم رو پا هایی که دیگه ناتوان شده بود می نشوند و زمانی که با سوال ما که می پرسیدیم خاله چرا کچل کردی میگفت: (کچل کچل کلاچه روغن کله پاچه ) و با ضربات انگشتش روی سرش میزد و ما رو میخندوند . و هیچ وقت هم جواب سوال ما رو نداد.

 

     خالم پرستار بود به خاطر درمان مردم با یه اشعه به سرطان مبتلا شد و جون خودشو از دست داد


نوشته شده در یکشنبه 89/5/17ساعت 5:36 عصر توسط rojhin نظرات ( ) |

                                               (ما را زندگی ساخت ای کاش شما را اندیشه بسازد)

                                                            به نام ان که هستی از او طعم گرفت

                                                                     چگونه باید آموخت؟

 

 سلام !        سلامم به گرما ی دستت ای دوست

                       دلم لحظه ای با دلت روبه روست

                              بگو عاشقی تا سلامت کنم

                                  تمام دلم را به نامت کنم

                                                               (شهین محمدی)

 

 

 

 

 

مولانا می فرماید :

 

آدمی فربه شود از راه گوش     جانور فربه شود از حلق و نوش

 

اما چگونه بیا موزیم؟

 

جوانی نزد سقراط آمد و گفت:می خواهم فلسفه را از تو بیاموزم .

 

سقراط گفت:با یقین آمدی؟ جوان گفت:بلی!

 

آنگاه سقراط جوان را به کنار حوضی آورد و گفت: سرت را داخل آن کن.

 

جوان سرش را داخل حوض کرد .لحظاتی بعد سقراط گردن جوان را گرفت

 

داخل آ ب نگه داشت و داخل آب نگه داشت.دقایقی چند که آن جوان داشت خفه

میشد ودست ها ی خود را به نشانه تقلا حرکت می داد سقراط گردن او را رها

کرد !جوان نفس نفس زنان سر خود را بیرون آورد و علت این کار را از او پرسید :سقراط جواب داد :در آن لحظات با

تمام وجود خود چه چیزی را طلب  می کردی ؟ جوان گفت: فقط هوا را طلب می کردم و بس!!
 

سقراط گفت :حال به خانه برو و فکر کن اگر به مرحله ای رسیده ای که فلسفه  را نیز این چنین –با تمام وجود

خویش –طلب کنی آنگاه بیا تا فلسفه را به تو بیاموزم !!

 

این بهترین تمثیل است برای چگونه آموختن!!! آیا ما برای آموختن به این مرحله رسیده ایم !؟

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/13ساعت 1:29 عصر توسط rojhin نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18      


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت