ننه سرما یه گوشه کنار کرسیش نشسته وداره موهای بلند سفیدشو میبافه . گلوله های سفیدشو یکی یکی تو کیسش میندازه .اشک تو چشماش جمع شده د لش نمیخواد بره اما چارقدشو سرش می کنه ،عصا شو بر میداره و آهسته آهسته قدم بر میداره و...... مادر بزرگم در حالی که دستمالشو نم دار کرده به سمت آیینه شمعدونش میره و میخواد که دستمالشو آروم روی اونا بکشه که چشمش به عکس خالم می افته که گوشه ی طاقچه مثل همیشه داره بهش می خنده .قاب رو بر میداره تو بغلش میگیره. با انگشتاش داره ی چیزی رو حساب میکنه.داره حساب میکنه چند ساله دخترش پیشش نیست.ب چشماش ذل میزنه و زیر لب میگه خیلی دختر بدی هستی ده ساله مادرتو تنها گذاشتی .با دستمالش رو قاب میکشه بوسش میکنه و میزاره رو طاقچه..... اون یکی مادر بزرگم دلش خیلی گرفته،اخه اون بیشترغم کشیده.به اشکهاش اجازه میده که پایین بیان که کلمات نامفهوم بردیا(نوه اش) که ازش میخواد ماشینشو با نخی که بهش وصل کرده بکشه .خنده رو روی لباش میاره. مامانم خونه تکونی میکنه ، خستگی از چهرش پیداس . چیز هایی رو که لازم نداره میده به به کسایی که نیازمندن.چند روز پیش دیگه اون خستگی تو چهرش نبود .وقتی واسم تعریف کرد که چقدر اون نیازمند ها خوشحال شدن وقتی اون وسائل رو داده بهشون، دلیلشو فهمیدم. پدرم دنبال کارهای نیمه کارشه و به دنبال کارهای سفرمون. داداشم یک روزه که دیگه پیش دبستانی نمیره .معلمشون دفترچه نوروزی رو داده بهشون که توی روز های تعطیل عید کامل کنن اما داداشم ازهمون روزی که دفترچه به دستش رسیده داره رنگامیزی میکنه. تو اتاقم نتها نشستم به این فکر میکنم که همه مادر بزرگ ها مادر ها و پدر ها همه و همه به فکر خونه تکونی و کار های نیمه کاره ،سفر هاشون واسه سال جدید هستند اما... هیچ کس به فکر خونه تکونی فکرش نیست.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |