تق،تق،تق…تق صدای پاشنه ی ده سانتی کفشی که دو ساعت میشد صداش توی راهرو های پیچ در پیچ پاساژ می اومد . صدای قهقه هایی که توی پاساژ پیچیده بود و توجه همه که نه قشر خاصی رو به خودش جلب میکرد و عده ای رو کلافه . همه برای دخترک جوونی بود که شاید خودش هم قصدش رو از این کارها نمی دونست … آرایش صورتش یه جورایی شبیه به آرایش صورت مادرم واسه عروسیش بود و شاید هم بیشتر…! مانتویی که تنش بود حداقل دو سایز کوچکتر از سایز خودش بود… بقیه ی توصیفاتو خودتون بهتر میتونید تصور کنین. پسری اون طرف تر کمربند شلوارشو یا گم کرده بود یا که یادش رفته بود ببنده. احتمالاجنس تی شرتش خوب نبوده که وقتی شسته آب رفته موهاش هم دو سه سانت بیشتر نمونده بود که به آسمون برسه… J اینا افرادی هستن که ما بارها و بار ها می بینیم و ممکنه درموردشون فکر کنیم یا از طرز لباس پوشیدن و ظاهر شون انتقاد کرده باشیم . اما تا حالا فکر کردین این افراد چه فرقی با کسایی دارن که ظاهری در حد تعادل دارن یا کسایی که خیلی مذهبین؟!چرا اینقدر تفاوت در عقاید وجود داره ؟! چرا این کار ها رو میکنن ؟! تا حالا فکر کردین شاید ون آرایش برای پوشوندن اشک هایی باشه که روی گونش خشک شده ،و شایطد برای پوشوندن سیلی ها ی پدرش ، شاید... شاید قهقه ی خنده هاش از ته دلش نباشه که وسیله ای باشه تا نگاه ها رو جذب کنه ... شاید وسیله ای باشه برای جذب محبت کسی... شاید هم نگاهها دلشو گرم میکنه... شاید تو خونه کسی بهش نگاه نمیکنه ... شاید ...،شاید....،شاید....،وهزاران شاید دیگه که درست نیست اینجا اسمی ازشون بیارمو همهی ماخوب میدونیم اونا چی هستن......! این کار ها و رفتارها برای همه ی قشرهای جامعه وجود داره . اما دلیلش چیه ؟کی مقصره؟ اصلا حالا که اینجوری شده، برای اینکه مشکلاتشون و رفتار ها و عادت های اشتباه رو اصلاح کنیم باید از کجا شروع کنیم؟ وچه کسی باید شروع کنه؟ روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بودعلت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد : زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد... در آستانه ی فصلی نو و شروع دوباره در کنار هم هستیم. به امید آنکه انطور که بایسته است سال را به پایان رسانیم که در همه جا این نقطه ی پایان است که اهمیت دارد..... امیدوارم سالی سرشار از تندرستی و آرامش داشته باشید. . در کنار کسانی که دوستشان دارید باشید و زندگی کنید بدین سان که باید پایدار باشید و پا برجا روژین عقربه های ساعت انگار با هم مسابقه گذاشتن داداشم هم مثل داور مسابقه نشسته جلوشون و بهشون خیره شده از سر جاش بلند میشه فیتیله ی سوت سوتکشو روشن میکنه و سوت پایانیه مسابقه ی عقربه ها به صدا در میاد اما انگار که این مسابقه بیشتر از یکی داور داشته مامانم تعریف میکرد که داداشش یعنی دایی من اون قدیما وقتی چهارشنبه سوری میشده مراسم خاصی رو انجام میداده . اما الان چی فقط صدای بوم بوم این وسیله های آتیش بازی که قلبتو می چسبونه به آسفالت بعضی از خونواده ها این شب رو تاریخچشو کلا عوض کردن.مثلا مهمونی میگیرن و تو خونه میمونن و... بعضیای دیگه این شب با شبا ی دیگه هیچ فرقی براشون نداره مثل همه ی شبا میگذرونن بعضیا هم….. چرا همه ی رسم ها از صفحه ی زندگیمون دارن محو میشن؟!؟!؟!؟ چرا اون ارزش قبلیشون رو دیگه ندارن؟!؟!؟!؟!؟ از چند نفری شنیدم که قراره بعضیا لطف کنن عید نوروزمون رو بردارن، عید بعضیای دیگرو جانشینش کنن.. این جوری دیگه خیلی محشر میشه مگه نه….؟! بگذریم بیشتراز این ادامه ندم بهتره فقط میتونم بگم متاسفم….. امشب همه ی غم هاتون رو بریزین تو آتیش که تبدیل به خاکستر بشه و چیزی ازش باقی نمونه. این اس ام اسی بود که برای دوستم فرستادم اما دوستم در جوابش گفت:غم هام اینقدر زیاده که هر چقدرهم که بریزمشون تو آتیش تموم نمیشن وقتی بزرگ ترین غمشو پرسیدم در جوابم چیزی گفت که چندان هم بزرگ نبود.اما مهم بود . من فکرمیکنم مهم بودنش اونو اذیت میکرد نه بزرگ بودنش. اما ما آدما کلا عادت داریم که مشکلاتمون رو بزرگ میکنیم به جای این که باهاشون مقابله کنیم. و این خیلی بده ….. ننه سرما یه گوشه کنار کرسیش نشسته وداره موهای بلند سفیدشو میبافه . گلوله های سفیدشو یکی یکی تو کیسش میندازه .اشک تو چشماش جمع شده د لش نمیخواد بره اما چارقدشو سرش می کنه ،عصا شو بر میداره و آهسته آهسته قدم بر میداره و...... مادر بزرگم در حالی که دستمالشو نم دار کرده به سمت آیینه شمعدونش میره و میخواد که دستمالشو آروم روی اونا بکشه که چشمش به عکس خالم می افته که گوشه ی طاقچه مثل همیشه داره بهش می خنده .قاب رو بر میداره تو بغلش میگیره. با انگشتاش داره ی چیزی رو حساب میکنه.داره حساب میکنه چند ساله دخترش پیشش نیست.ب چشماش ذل میزنه و زیر لب میگه خیلی دختر بدی هستی ده ساله مادرتو تنها گذاشتی .با دستمالش رو قاب میکشه بوسش میکنه و میزاره رو طاقچه..... اون یکی مادر بزرگم دلش خیلی گرفته،اخه اون بیشترغم کشیده.به اشکهاش اجازه میده که پایین بیان که کلمات نامفهوم بردیا(نوه اش) که ازش میخواد ماشینشو با نخی که بهش وصل کرده بکشه .خنده رو روی لباش میاره. مامانم خونه تکونی میکنه ، خستگی از چهرش پیداس . چیز هایی رو که لازم نداره میده به به کسایی که نیازمندن.چند روز پیش دیگه اون خستگی تو چهرش نبود .وقتی واسم تعریف کرد که چقدر اون نیازمند ها خوشحال شدن وقتی اون وسائل رو داده بهشون، دلیلشو فهمیدم. پدرم دنبال کارهای نیمه کارشه و به دنبال کارهای سفرمون. داداشم یک روزه که دیگه پیش دبستانی نمیره .معلمشون دفترچه نوروزی رو داده بهشون که توی روز های تعطیل عید کامل کنن اما داداشم ازهمون روزی که دفترچه به دستش رسیده داره رنگامیزی میکنه. تو اتاقم نتها نشستم به این فکر میکنم که همه مادر بزرگ ها مادر ها و پدر ها همه و همه به فکر خونه تکونی و کار های نیمه کاره ،سفر هاشون واسه سال جدید هستند اما... هیچ کس به فکر خونه تکونی فکرش نیست.
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |