سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوندنی ها

صدای دالام دلومب و شعر و آواز میاد...

حتما عروسیه...

اما ساعت 8 صبح....!توی این محله که همیشه سکوته و هیچ عروسی تو خونه گرفته نمیشه...

از توی پنجره سرک میکشم ،چیزی معلوم نیست.

اما صدا خیلی نزدیکه...

پناه بر خدا!کدوم دیوونه ای 8 صبح سر و صدا راه انداخته!

میرم آبی به صورتم بزنم و بعد از چند دقیقه بر میگردم همینجا

یعنی جلو پنجره...

خواب کلا از سر پر کشید و رفت...

الان جلو پنجره واسادم.

 باز هم یه نگاه به بیرون...

بله پس اینه که داره سر و صدا میکنه

کیه ؟

یه آقای تقریبا مسن با موهای جو گندمی ،لاغره اما با قدش تناسب داره،

کت و شلوار پوشیده و... و یه سطل و یه کیسه رنگی دستشه!

الان دقیقا اون سمت خونه ی ما جلوی پنجره نشسته و تکیه داده به دیوار و داره با زبان کردی یه شعر میخونه و میزنه به طبلش یعنی سطلش...

شیطونه میگه برم پایین و یه چی بهش بگم ...

پیرمرد خجالت نمیکشه با این سن وسالش ...

آسایش رو از مردم گرفته...

بسم الله ...!!! داره کی رو شاباش میکنه؟!اینجا کسی که نمی رقصه !

کاملا پشیمون شدم برم بهش یه چیزی بگم...

اصلا امکان نداره برم....

الان طبلش همون سطلش رو پرت کرد وسط کوچه ...

داره بد و بیراه میگه...

نمیدونم به کی!

صدای بوق ماشین که می شنفه،مخالف جهت صدای بوق شروع به دویدن میکنه بعد قدم زنان برمیگرده و آواز میخونه ،گاهی اوقات هم می رقصه...

1 دقیقه سکوت کرد اما سکوتشو با فریادش که میگفت "درستو بخون بچه"شکست.

 به بچه هاش گفت یا که شاگردش؟!

من که نفهمیدم چون دور و برش هیچ کس رو نمیبینم.

داره میگه این غذا چیه درست کردی؟

با این که هیچ کس دور و برش نیست اما فکر کنم به زنش گفت...!

به یه نقطه خیره شده.

باز بلند شد و اسم چند نفر رو میاره و اونا رو دعوت به رقص میکنه و از چند نفر در حین خوندن آواز تشکر میکنه؟

واسه چی ؟ نمیدونم !

و ادامه..

رقص و آواز..

الان باز هم فرار میکنه حتما،آخه صدای بوق ماشین اومد.

بر خلاف انتظارم و عادتش فرار نمی کنه،با صدای بلند از اون راننده که با بوقش مجلس رو گرم گرده تشکر میکنه ..

حلا صدای بوق بوق بوبوق بوق مجلسشو بیش از پیش گرم کرده.

داره به سمت اون ماشین میره.منمدستام رو رو به آسمون گرفتم و از خدا میخوام که بلای سر اون راننده نیاره...

الان تا کمر سرشو از پنجره کرده تو ماشین

خفش نکنه راننده رو...

نه خیر مثل اینکه گرم گرفتن باهم...

حالا بر میگرده ...

و شعر کردی رو شروع میکنه(چون تو این زمینه کاملا بی استعداد هستم،و فقط معنی شعرشو می فهمم،

 نمی تونم بنویسم شعرشو)

نمیدونم ی شد که مجلس عروسیش ،عزا شده ...

داره میزنه تو سر خودش...ای بابا ،نزن تو سر خودت...

خدا رو شکر تموم شد چون این یکی رو نمیتونستم اصلا تحمل کنم .

الان داره در مورد خدا و پیغمبر حرف میزنه

البته این حاج آقای ما متفاوته ...

ابا نداره

راه میره و خطبه هاشو به نمازگزارای محترم عرض میکنه.

ساعت 10:30 صبحه و چند دقیقه ای می گذره که من با چشمای خیسم که از خنده ی زیاد این جوری شدن جلو پنجره واسادم و و به جای خالی خواننده ی عروسی و صاحب عزا و حاج آقای متفاوتمون و شخصیت هایی که لحظه هایی که من جلوی پنجره نبودم ،بوده خیره شدم و به این فکر میکنم که توی کوچه ی بعدی یه ادم عادیه یا که مهندس!استاد دانشگاه!ملوان!خلبان!نقاش!مجسمه ساز!یا.....

 

 

ودر آخر از خندیدنم به اون بنده ی خدا متاسف شدم و گریه کردم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/29ساعت 10:59 صبح توسط rojhin نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت