سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوندنی ها

 

آروم آروم ره می رفت

اما پیوسته

آروم و پیوسته

پیوسته و آروم

دو تا پا با یه عصا

عصا کمکش می کرد

 

+ دخترم ،میشه منو ببری اون طرف خیابون!

_ بله همین الان .دنیا این کتاب ها رو بگیر،چند لحظه وایسا،الان بر می گردم.

+ ببخشید دخترم مزاحمت شدم،مدرست دیر شد .

_ نه حاج خانوم وظفست.

 

یه ماشین با سرعت زیاد از جلومون رد شد اگه یه قدم جلوتر بودیم جفتمون رو زیر گرفته بود.

من خیلی هول شدم آخه خانومه نمیتونست خیلی خوب قدم بر داره .

اگه می زد بهمون و می کشتش...

واااای اون موقع منم مقصر بودم ! چی می شد!

با همین فکر و خیالات یه نگاه به صورتش انداختم که ببینم حال اون چطوره!با یه لبخند مهمونم کرد و ادامه داد؛

+ امان از این جوونا...

صدای بوق یه ماشین حرفشو قطع کرد.بعضی از ماشینا نگه میداشتن تا ما رد شیم،بعضی ها با احتیاط رد میشدن،بعضی ها بی تفاوت ،بعضی ها هم انگار که سر میبردن...

 

یه چشمم به حاج خانوم بود ،یه چشمم به ماشیناو منتظر بودم حرفشو ادامه بده که به وسط بلوار رسیدیم . چند ثانیه ایستاد تا نفسشو تازه کنه که حرفشو با تکرار جمله ی قبلیش شروع کرد؛

+ امان از این جوونا ،یادش بخیر منم یه روز جوون بودم.

الان نگام نک نمیتونم عرض خیابون رو رد کنم از اینا شیطون تر بودم.وبا صدای عجیبی گفت: خدا هر چی جوونه حفظ   کنه...

رفتارش خیلی برام جالب بود شاید اگه من همسن اون بودم و نمیتونستم عرض خیابون رو رد کنم اگه همین ماشینی از جلوم رد میشد ،از شما چه پنهون دو تا از اون تپلاشو بارش میکردم.

آخه همچین اول صبحی گازشو گرفته که انگار توی اتوبانه.

اما حاج خانوم...

                                                  

 

 

                                            


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/8ساعت 11:15 صبح توسط rojhin نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت