سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوندنی ها

 

تمام اتفاقات اون روز رو براش تعریف کرد.یا شاید گله میکرد از داداشه کوچیک ترش !

یا اینکه از آسون یا سخت بدن امتحان امروزش میگفت،

شاید از  

نمی دونم !

آخه من هیچی نشنیدم

فقط یه گوشه واساده بودم و نگاه میکردم ،انگار که مهر سکوت رو به دهنم زده باشن .مثل اینکه خدا فقط  قدرت بینایی بهم داده بود .

یا به لباش نگاه میکردم یا به ده تا انگشت دستش که حروف الفبا توش خلاصه شده بود و هر خم وراست کردن یا بالا و پایینی، نشون دهنده ی یه حرف،یه کلمه یا که،یه جمله بود!

من شده بودم یه بچه کوچولو و انگشتای اون عروسک های خیمه شب بازی ای بودن که با حرکتشون تمام حواسم رو برای خودشون کرده بودن.

یه لحظه که نگاهش به چشمام که به انگشتاش خیره شده بودن افتاد خیلی از خودم خجالت کشیدم ،هیچ وقت به هیچ کس اینقدر خیره نشده بودم .

دستپاچه شدم ،سرمو پایین انداختم اما انگار که نیروی جاذبه ای بین چشم های من و دست های اون بود .چند ثانیه ای نگذشت که چشمام بی اراده به طرف دستاش کشیده شد،و بی اراده به طرف صورتش ،که منو با لبخندش مهمون کرد .

با خودم فکر کردم چی میشد اگه خدا همه ی ادم ها رو یه جور خلق میکرد؛

یعنی یه جورایی هیچکس  نقص عضو نداشت!

چی میشد اگه هیچکس زندگی سختی نداشت!

چی میشد اگه هیچکس هیچ بدی ای تو زندگیش نمیدید!

چی میشداگه

اگه همه چی خوب بود و هیچ کس هیچ غمی نداشت ،همه چی عالی بود!

خیلی خوب بود؛

اما همه ی اینا با هم یه ایراد بزرگ داشت.

اگه هیچکس نقص عضو نداشت ما قدر سلامتیمون رو نمی دونستیم.

اگه هیچکس زندگی سختی نداشت ما قدر زندگی خوبمون رو نمی دونستیم.

اگه هیچکس هیچ بدی ای تو زندگیش ندیده بود ما قدر آدم های خوب زندگیمون رو

 نمی دونستیم.

ما همین طوریشم که زندگی خوبی داریم قدرشو نمیدونیم،همش غر غر میکنیم که این چه زندگیه!؟

 

حالا فکرشو کن اگه هیچ چیز تو دنیا بد نبود،

                                                 خود تو چی می گفتی؟!؟!

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/3/25ساعت 10:8 صبح توسط rojhin نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت